دنیای تیره من
روي نيمكت پارك نشسته بودو به لباس هاي كهنه ي فرزندش و تفاوت او با بچه هاي ديگر نگاه مي كرد.ماشين گران قيمتي جلوي پارك ايستاد و مرد شيك پوشي از آن پياده شد و با احترام در ماشين را براي همسرش كه پسركي در آغوش داشت باز كرد... با حسرت به آنها نگاه كرد و آه كشيد. آنها كودك را روي تاب گذاشتند. خدايا چه ميديد؟!؟ پسرك عقب مانده ذهني بود. با نگاه به جستجوي فرزندش پرداخت اورا يافت كه با شادي از پله هاي سرسره بالا ميرود. چشماتش را بست و از ته دل خدا را شكر كرد.
نظرات شما عزیزان:
றiss joαη |